زندگینامه بازیگر زن ماریا آرونووا

رمز و راز این است که هیچ معمایی در آن وجود ندارد - در نگاه اول. او با مثبت صحبت می کند، با صدای بلند با صدای بلند می خندد، با صدای بلند می گوید - و همه در یک بار روشن می شود که ماریا یک فرد فوق العاده با استعداد است. به خاطر همه چیزهایی که یک شخص باتجربه می کند، می توان گفت: از قلب. در اینجا آرونوف لجوج، در عشق فرو می ریزد، با تمام قلبش عمل می کند. و روح او، مانند خودش، نسبتا بزرگ است. زندگینامه بازیگر ماریا آرونووا موضوع مقاله ما است.

چه بازیگر به عرفان باور ندارد؟ هنگامی که ماریا برای اولین بار به تئاتر واتهانگوف آمد و برای تکرار «ازدواج بلزیمینوا»، او یک میز آرایشگر توسط لیودمیلا تیلیکوفسکایا به او داده شد. هنگام باز کردن کشو، ماشا یک شاهزاده کوچک را دید و تصمیم گرفت که میز را کسی بسوزاند، اما انتظار داشت که معشوقه جدیدش باشد. لودمیلا واسیلیوانا در یک دستمال سفره قرار دارد و هنوز هم در محل معمولش قرار دارد. چند روز بعد، لباس مجلسی خود را از دست داد، ماشا کمربند را عوض کرد و برچسب را دید: "لیودمیلا چلیلوسکایا" آیا این سرنوشت است؟ وقتی ماریا دستگیر شد emiyu "کریستال توراندخت"، یک بازیگر بزرگ جولیا بوریسووا داد حوله، که او یک بار Toporkov با کلمات فراق به خود: "جولیا، اگر شما شخص را به آنها شما می توانید آن را به عنوان یک بنر عبور را ببینید - پاس" برای Aronova آن یک شوک واقعی بود ..


در زندگینامه بازیگر زن ماریا آرونووا گفته شده است که امروز ماریا در تئاتر تقاضا دارد، او بسیار با شرکت های مختلف تور می گذارد، او یک برنامه شلوغ دارد. اما کار بزرگ در سینما - یک بحران نیست. »اما زمان زیادی را صرف کرده بود و با آن - فرصتی عالی برای خواندن همه چیزهایی است که جمع شده است: نمایشنامه ها، اسکریپت ها، و همچنین در مورد یک بازی بزرگ، شاید حتی یک عملکرد انفرادی فکر کنید. Masha اغلب در کیف در تور می رود، در برنامه های تلویزیون اوکراین شرکت می کند.

و او می گوید این احتمالا تنها شهر بر روی زمین است که او همیشه از مسکو لذت می برد. ماشا، آیا شما با چگونگی زندگی خود راضی هستید؟ زندگی من جوش پیوسته احساسات است، من فضای بسیار زیادی را پر می کنم که هیچ کس دیگر نمی تواند آن را فشرده کند. پیش از این، من عاشق شدم که سیاره از دست دادن دوره اش بود. برای هر یک از مردانش ازدواج کرد. و به این ترتیب، به احساس مادر بهتر، همسر، معشوقه. برای اینکه در همه چیز ضروری باشد. بنابراین، این حرفه انتخاب مردم است.


من به عنوان یک کودک عجیب و غریب رو به رشد بودم: من هرکسی فریاد می زدم، از والدینم به برادرم حسادت می کردم. علاوه بر این، او شخصیت انسانی غیر قابل تصور داشت - او دائما خواستار افزایش توجه، ستایش و تحسین ابدی شد. این تا به امروز من باقی می ماند تشویق و ستایش کلید اصلی قلب من است.

در حیاط او به نام مادربزرگ های محلی، ورق را آویزان کرد (این مناظر بود) و منفعت یک بازیگر را ترتیب داد. پدرم مثل این فوق العاده عصبانی بود: او شرمنده بود که دختر، به عنوان یک دلقک، دختران قدیمی را سرگرم می کند، و برای من این تنها راهی بود که بتوانم خودم را ادعا کنم، به خوبی معلوم شدم، فقط در زبان روسی و ادبیات خوبی دریافت کردم. بنابراین، در کلاس نهم، او مدرسه را ترک کرد و کار را به عنوان یک هنرمند در یک کارخانه در سراسر جامعه تئاتر انجمن یافت. در همان زمان، او نمیتوانست همه را قرعه کشی کند.

خیلی زود اتفاق افتاد که برای چندین سال ماشا کارش را تمام کرد - کار اجتماعی. و این آرونوف کاملا مخالف است. او کیفیت اصلی عمومی - دیپلماسی را ندارد. مشا داغ است در مورد مشکل یاد گرفتم، او نمیتوانست به ده نفر برسد و آرام شود. دهان، چیزی غیر قابل درک به ذهن ثابت شده است. و وقتی متوجه شدم که من درست نیست، خیلی دیر شد. به عنوان مثال، در مدرسه او دبیر کمیته مسلسل انتخاب شد.


هنگامی که میخائیل الکساندروویچ اولیانوف پیشنهاد کرد آرونوف را به شورای هنری تئاتر واتهانگوف معرفی کند، به سرعت از آنچه که انجام داده بود پشیمان شد. از او خواسته شد که از آنجا بیرون رود. البته، ماریا تلاش می کند تا خودش کار کند اما این کار همیشه کار نمی کند. داخل آرونوا زندگی می کنند دو نفر کاملا متفاوت. یکی - با صدای بلند، به طور مداوم بالا رفتن و دریافت برای آن در سر. دومین، ملایم، لرزان، مطیع است. شما احتمالا از خروج از زندگی میهمان Aleksandrovich Ulyanov سختی جان سالم به در برده اید؟ او به خصوص به شما اختصاص داده شده، با عشق و حساسیت به درمان

البته میخائیل الکساندرویچ برای من یک رهبر نبود، بلکه یک پدربزرگ بود. ما تقریبا یک رابطه خویشاوندی داشتیم، می توانستم در هر زمانی برای مشاوره، قرض گرفتن پول، گریه کنم. و او - و پت بر سر و بند بر روی پاپ می دهد. به نظر می رسد که بسیاری از ما در چنین موقعیت هایی مانند فرزندان هستند. اما دیر یا زود باید از صندلی های کوچک خود بلند شوند و به جلو بروند. زمان سخت است اگر امروز ما مشکلات خود را نادیده می گیریم، چشم ها را از چشمانمان بیرون می زنیم و به اطراف نگاه می کنیم، آسان است که درک کنیم که ریموس تومیناس، که به جای میخائیل اولیانوف آمد، بسیار سنگین تر از بازیگران است.


در مورد موارد دلخواه، اوانیانف آن ها را نداشت. او همه را دوست داشت و همه را مورد توجیه قرار داد، و با تئاتر و افرادی که در آن کار می کردند، به همان اندازه به همان اندازه رفتار می کردند. منحصر به فرد این مرد در واقع این بود که او در ابتدا خود را هدف قرار داد: رهبری کردن، سرنوشت هرچه را فلج کند. بنابراین، تصمیمات او هر دو نرم و به اندازه کافی شدید بود.

مدتها قبل از پیوستن به تئاتر وختنگوف، زندگی ماریا آرونووا به معنای واقعی کلمه از یک زنجیره ای از وقایع باور نکردنی بود. در سن 14 سالگی او با یک ازبک آشنا شد، یک مرد جوان به نام Ulugbek، که دختر با مهربانی به عنوان Lulu اشاره کرد، در برداشت چغندر در اردوگاه کار. لولو 27 سال داشت، اما تصمیم گرفتند ازدواج کنند. والدین در حال حاضر به خوبی خدمت کرده و شروع به آماده شدن برای عروسی کردند. منتظر کوچکترین - زمانی که عروس 16 ساله می شود.

و سپس 16 سالش آمد. ماشا به اردوگاه کمسومول رفت، جایی که بقیه جوانان خلاق، بوهمیا. و لحظه روشنایی آمده است. اگر مادر یکی از دوستان جدید او را دوست ندارد، او می گوید: "ماشا، این شخص از اتحادیه شما نیست". این در اردوگاه بود که ماشا وارد "اتحاد" خود شد. بدون رابطه جنسی، بدون شراب، اما فضای خلاق فریبنده. بازگشت به خانه، ماشا با لولو شکست. البته، دختر سعی کرد آن را به آرامی، با ظرافت انجام دهد. و او فقیر، گریه کرد و بستگانش نگران بودند. خوب، چه می توانم بگویم اگر احساسات رفته باشند. با این حال، از بازیگر Ulugbek تا امروز، در 8 مارس، تبریک می گوییم.


به زودی Masha دانش آموز در مدرسه Shchukin شد. و من تصمیم گرفتم بلافاصله به یک زن بالغ و مستقل تبدیل شوم - از مادر و پدرم به خوابگاه نقل مکان کرد.

خب، آیا شخصی از اتحادیه خود را در "پیک" یافتید؟

در آنجا آنها دائما در مورد یک راز مرموز Vlad، یک نابغه غیرقابل تحقق، یک شخص فوق العاده، که همه آنها را تحسین می کنند صحبت می کرد. او نه تنها روح شرکت است - مرکز جهان است، به یاد می آورم که کف اتاق را می شستم، با حوضچه کثیف، یک چاقو، چنگال، با یک چاقوی مات، به داخل راهرو رفتم. و پس از آن در مقابل من یک دانش آموز سوم ساله آشنا با یک مرد جوان عجیب و غریب وجود دارد. بینی بزرگ، چشم های سبز فوق العاده زیبا، مژه های طولانی و یک نگاه به سمت راست در جایی. این شخص ولد بود ما شروع به ملاقات کردیم او در GITIS و دانشکده هنر تئاتر مسکو مشغول به تحصیل بود، اما هیچ یک از آنها را تکمیل نکرد. احتمالا این شخص به سرنوشت من فرستاده شد - برای اینکه یک فرد جدید در جهان ظاهر شود - پسر کوچکم. من در سنت های دقیق احضار شدم، در مورد خانواده ما در رابطه جنسی صحبت نمی شد. بنابراین، من متوجه نشدم که در این شرایط، حتی در صورت نبود روزهای بحرانی، من حتی از آن ناراحت نشدم. تنها زمانی که در داخل شروع به سر و صدا کرد، و به زودی به حرکت، دختر مشورت کرد. او بلافاصله مرا به دکتر برد. معلوم شد که من در ماه چهارم هستم


با طبیعت، من یک زنگ خطرناک است. هر چیز بدی - آلرژی شروع می شود: من من را آبیاری می کند، لرزش عصبی پراکنده می شود. اما از پلی کلینیک، من کاملا آرام و با اعتماد به نفس خودم، مانند گل سرخ. برلا از آرتتا می گذشت و می پرسید: "خب، همه، حالا من از خانه بیرون رانده می شوم (هرچند این هرگز اتفاق نخواهد افتاد)، آنها از موسسه اخراج می شوند - که به یک دانشجوی تازه وارد باردار احتیاج دارد؟ به نوعی بلافاصله احساس کردم که پسر وجود دارد. یک بار، حتی قبل از تولد، او حتی رویای من هم بود.

خدا را شکر، همه چیز درست شد. امتحانات گذشته، در ماه هشتم، در خارج، و در خانه، وضعیت من با درک و شادی پذیرفته شد.

با ولادت آنها دو سال زندگی کردند، اما این یک رابطه عجیب بود. ماشا او را به نقطه عطفی، به ناخودآگاه دوست داشت. گاهی اوقات در اشک پاره پاره در برف پشت سر او فرار کرد. و او موفق به تحقیر خود را بسیار، چگونه تحقیر یک فرد به سادگی غیر ممکن است. با این حال، زمانی که ولدیک متولد شد (ولد اصرار داشت که پسرش نام او را بدهد، اگرچه ماشا می خواست نام کوچک ساشا را نام برد)، آنها شروع به همکاری کردند. این همه در یک روز به پایان رسید، اگر چه مدتها پیش بود. هنگامی که او در خانه با یک دوست مست شد، ماشا آمد، آنها نگران بودند، و او به سختی به صورتش ضربه زد. آنها جدا شدند در ابتدا او به Masha آمد، خواسته بازگشت، و سپس ناپدید شد. آرونوف خلاصه می کند: "او هنوز چیزی درباره ما نمی داند، که من بسیار خوشحال هستم." معمولا پس از جدایی شدید، یک زن می خواهد سریعا ازدواج کند یا برعکس، از مردان مراقب باشید. چطور با شما بود؟ در آن زمان یک فاجعه غیر قابل جبران در خانواده ما اتفاق افتاد - مادر من فوت کرد. بعد از مراسم تشییع جنازه، سکوت وحشتناکی در خانه وجود داشت. هیچ کس دوباره ما را صدا نمی کرد، ما را گرم کرد. این زمانی است که من متوجه شدم که آن چه هست - خانه خسته شده است. ولادیمیر بی سر و صدا در اتاق کودکان به آرامی در اتاق کودکان بازی کرد، پدربزرگ قدیم، که قبلا توانست، اما اکنون به سرعت رشد کرد، همیشه در گوشه نشسته بود، برادر بزرگتر برای خانواده اش می نشست. خانه بسیار سرد است. من بدون مادرم آمادۀ زندگی بودم: نمی توانستم کاری انجام دهم، حتی نشانه ای از اینکه فرم ها برای اجاره پر شده بود، به خانه خاتمه دادم و متوجه شدم که خانه بسیار بد است. بهتر در خیابان، در تئاتر. در عین حال من به طرز عجیبی از تنهایی بیزار هستم.


برای چندین سال با سه نفر زندگی کردیم. این یک دوره وحشتناک بود. من حتی می ترسم در تاریکی بخوابم: من وحشت زده می شوم، از نظر فیزیکی سرد است. برای مراقبت از والدین به طور مداوم، دشوار است که بدون بزرگتر زندگی کنید. و من چنین شخصی هستم که از یک طرف، کسی را که بر او غلبه می کند تحمل نمی کند، اما از سوی دیگر، او آموخته که بدون مادر زندگی کند. خوب، از زمانی که او رفته بود، او شروع به مراقبت از بزرگسالان کرد.

مدت کوتاهی قبل از مرگ او، مادر من گفت: "ماشا، یا شما به تنهایی نخواهی گذاشت، یا در شوهر خود من را پیدا خواهید کرد."


پس این اتفاق افتاد . اما نه بلافاصله و بعد آرونووا با یک بازیگر مشهور، یک مرد بسیار بزرگتر از او بود. او خانواده اش را ترک کرد، همسرش بسیار نگران بود، سعی کرد دستانش را روی خودش بگذارد. Masha فهمید که در طول زمان این رابطه به شدت مجازات خواهد شد، اما اشتیاق او را متوقف نخواهد کرد. و خدا همه چیز را می بیند - در آرونووا و آپارتمان سرقت می شود، و او بیمار شد تا او به زندگی او نماند، ماشین را شکست ... پس از همه، عزیزان من تماس گرفتند و گفتند ... او به همسرش بازگشت. Masha در هیستریک ها مبارزه کرد، او آزاد شد، چیزهایی را از عاشقش جمع کرد، از هم جدا شدن ... و سپس او نشست و فکر کرد: "عسل، این افراد بیش از 20 سال با هم زندگی می کنند، یکدیگر را در سطح مایعات می فهمند. آنها یکی هستند." کجا می روید؟ " وقتی همه چیز وزن می شد و در مکان قرار می گرفت، آرام شد.


احتمالا این رمان ضروری بود، به طوری که ماشا ارزش روابط را یاد گرفت و سپس ماریا یک بار و برای همه، وعده خود را داد: "من خودم را تغییر نخواهم داد و دیگر کسی را از خانواده نخواهم برد." و پس از آن، ملاقات مخرب با زنیا همسر فعلی خود آمد. آیا متوجه شدید که این مردی است که انتظار داشتید؟ هنگامی که ما ملاقات کردیم، فکر کردم که از یک طرف، ژنیا مانند یک اتحادیه "من" بود - رئیس بخش حمل و نقل تئاتر، و از سوی دیگر - دو ماه بعد متوجه شدم: "پس او تنها من است. این شخص من نمی توانم. " او برای مدت طولانی من را برنده کرد، در ابتدا من فقط با ماشین رفتم، و من دور از تئاتر بودم. هنگامی که من پیشنهاد می کردم شب را صرف کنم. او تخت خواب خود را در یک مهد کودک تدریس کرد، اما هیچ رابطه نزدیک ای وجود نداشت. آنها دو ماهه نبودند. و از طریق این دو ماه، ژنی با من باقی ماند. او مراقبت از تمام کارهای خانگی را انجام داد و علاوه بر این، چند سال بعد، دختر سرپیم متولد شد. همه چیزهایی که در زندگی روزمره و آرامش در خانه مورد توجه همه شوهر قرار دارد. او شستن و آماده سازی است. من خودم باقی مانده ام و پول می گیرم بله، من بدون شوهر ناپدید شدم! شوهر با چنین توافق خانوادگی خوشحال است؟ زنی مدتها پیش از تصمیم به خداحافظی به کارهای خوب منتظر بود تا انتخاب خود را با سود کودکان انجام دهد. پیش از ازدواج، پدرم به من یک چیز هوشمندانه گفت: «آیا مطمئن هستید که شما انسان را تحمل نخواهید کرد که خودتان فرصتی برای حل مشکلات مالی خود داشته باشید؟» «اگر چنین اتفاقی بیفتد، حداقل یک بار او را فراموش نخواهم کرد. چه گناهی برای پنهان کردن، چند بار من هنوز هم چیزی شبیه به آن را خراشیده، و شما باید بسیار عاقل، دوست داشتنی و باور به من به عنوان یک مرد، مانند یوجین، به منظور از حملات را ببخشید، از گرما خارج شده است.


آیا شما فقط فکر می کنید دعوت یک خانه دار، و تمام مشکلات حل خواهد شد؟ من غریبه ها را در خانه دوست ندارم، زیرا طبیعت من یک فرد بسته است و تنها نزدیک ترین مردم از ما دیدن می کنند. با توجه به پخش تلویزیونی، ما تنها تیمور Kizyakov و ایگور Vernik - افرادی که من بی وقفه دوست دارم را پذیرفتم.

من نجیب زاده و خانه دار شدم. اما این است که تا کنون تا زمانی که من زنی را ازدواج نکنم - بنابراین ما برای ده سال در حال مقابله هستیم. حضور غریبه ها در خانه نوعی ناراحتی، اختلال در جو است. این یک هوی و هوس نیست، زیرا در سطح دیوانگی من به خلوص تعلق دارم، من همه چیز را در خط، منظمی دارم. در فلسفۀ شرقی من یک موش هستم، بنابراین وضعیت ملافه من برای من بسیار مهم است، اما ما چیزهای نظم را قرار نمی دهیم - ما از آن حمایت می کنیم، و ما بدون هیچ پرستشی می خواهیم. درست است، پسرم به کمک یک زن نزدیک، یک همسایه کمک کرد. اما پس از آن هیچ راهی پیدا نشد - من تنها باقی مانده بودم. و این واقعیت که امروزه شیک و زیبا برای استخدام نجیب زدن از طریق شرکت ها وحشی است و برای من غیرقابل قبول است.


شما در محل کار هستید ، شوهرتان در خانه است. حسود نیست؟

ژنی در همه چیز به من اعتماد دارد او حتی فکر نمی کند که من، به عنوان مثال، در بازی نیست، بلکه با یک مرد دیگر. در حالی که همسر حاضر نیست، شام را آماده می کند، سگ می کند، بچه ها را به خواب می برد، لباس های صبحانه را برای آنها آماده می کند. پس از اجرای، او با چای داغ انتظار دارد. چه نوع موجودی باید در رابطه با ژن منظور شود؟ نکته اصلی این است که من می دانم که او را دوست دارد! پس از همه، اگر فرد خود را دوست ندارد، پس آنها او را دوست ندارد. فورا بسیاری از مجتمع ها بیرون می آیند - هر دو ضخیم و مو بد هستند. و من آرام در اطراف خانه در شلوار احمقانه راه رفتن، بدون آرایش و یک ظاهر طراحی شده است. من عصبانی نیستم چه کسی و چه چیزی در مورد آن فکر خواهد کرد. اصلی ترین چیزی که من فقط یک مرد را دوست دارم، او را پیچیده نمی کنم. او شوهر من است، بنابراین من باید همه چیز را در من ببینم، حتی زیباترین.

من گاهی توصیه می کنم بر روی یک رژیم غذایی بروید. آن را انجام دادم و بیش از یک بار، هرچند پیش از آن می دانستم که من را می کشاند. در راه آرونووا: من می خواهم بخورم، بنابراین من می خورم. و پس از محدودیت های مصنوعی، من به یک حیوان تبدیل می شود، به یک نابودی - اما با کمر. و چه کسی مراقبت می کند؟ Zhenya من را دوست دارد که من هستم و چه تفاوت آن با کیلوگرم یا بدون آن است؟! با او، من طبیعی هستم، احساس ارگانی میکنم. او همه چیز را انجام می دهد تا ماریا آرونووا را مانند یک ملکه احساس کند، اما او نیز فراموش نمی کند که این همان چیزی است که او مرا پرورش می دهد.