دختر آنا ساموخینا - ساشا ساموخین

در دوران کودکی من اغلب مادر خود را سرزنش کردم که پدر و مادرم به من رسیده اند، بنابراین من با مادربزرگم فقیر و ناراضی هستم. او به من جواب داد: "دختر، شما با پدربزرگ و مادربزرگتان از دوران کودکی خوشحال هستید - مادر من پدر و مادر پدر من است. "و من، به عنوان یک کودک، یک تجربه دلربا داشتم - خدا ممنوع هر کسی می تواند این را زنده بماند!" ساشا ساموخینا دختر آنا ساموخینا گفت: "من از شرارت هایم شرم داشتم."

ابتدا مادر من و پدر و مادرش و خواهر بزرگتر مارگارتا در گورایفسک زندگی کردند. پدرم تمام عمر خود را در کارخانه فولاد ساز کار کرد، مادرم آنجا کار کرد. سپس آنها به Cherepovets نقل مکان کردند - یک شهر صنعتی، گازدار. از آنجا که خانه اش در Podgorny (نام دختر قبل مادر) وجود نداشت، آنها اغلب از یک آپارتمان به دیگری نقل مکان کردند. یک روز مادرم از مدرسه برگشت و هیچکس درب را برای او باز نکرد. یکی از همسایگان محترمی بیرون آمد و به دختر فقیر گفت که والدینش صبح حرکت کرده اند و بعضی از ولسوالی ها و خیابان ها را صدا زده اند. و تنها در شب مادر من محل سکونت خود را جدید یافت. من می توانم این "نظارت" را تنها با این واقعیت که پدربزرگ و مادربزرگم در کارشان پیچیده شده بودند را توضیح دادم که آنها به سادگی فراموش کرده بودند که دخترشان را در مورد این حرکت هشدار دهند. یک بار، زمانی که مادر و خواهرم در خواب بودند و والدین من در خانه نبودند، یک همسایه مستی به اتاق پرده رفت. دختران به مرگ ترسیدند و تنها به لطف ریتا، که موفق به بستن درب در پیچ، از یک همسایه رنجور فرار کرد. مادر من به من گفت که به نوعی کلاس خود را به کارخانه آهن و فولاد چروپووست که پدرش کار می کرد، برده شد. پس از آن، او در یک رویارویی برای مدت زمان طولانی درگیر. کوره های ذوب داغ داغ بودند و یک غریبه باور نکردنی وجود داشت. به طور دوره ای، کارگران فولاد به طور مستقیم در لباس های محافظ زیر دوش یخ نصب شده در مغازه ایستاده و بخار از مردم فرو ریخت. مامان تصمیم گرفت که این چیزی است که به نظر می رسد جهنم. سپس او سوگند یاد کرد که او قطعا زندگی خود را تغییر خواهد داد و هرگز به آن نیازی ندارد. پدر بزرگ سخت زد و او را درگذشت. مادربزرگ، تنها باقی مانده، خود را به دخترانش اختصاص داده است. او می خواست مادرش را به یک معلم موسیقی تبدیل کند و بزرگترین ریتا - هنرمند. بنابراین Anya به یک مدرسه موسیقی و ریتو به مدرسه هنر اختصاص یافت. به زودی مادربزرگ و دختران به یک اتاق کوچک در یک آپارتمان مشترک نقل مکان کردند. شرایط وحشتناک بود، مادر من گاهی اوقات در آشپزخانه مشترک خوابیده بود، زیرا در اتاق خیلی کم بود. و بعد مادربزرگم تصمیم گرفت نامه ای به نامه ی وی بفرستد ویکتور Podgorny، عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست چین. تصور کنید - آنها بلافاصله یک اتاق بزرگتر را اختصاص دادند! شادی هیچ محدودیتی نبود، اما به زودی ریتا به یک شهر دیگر رفت تا وارد مدرسه هنر شود. و در کنار مادرش اعلام کرد که برای رفتن به امتحانات در مدرسه تئاتری یاروسلاو می رود. مادربزرگ جرأت نکرد دختر جوانش را تنها بگذارد و با او رفت. مامان از طریق تمام تور رفت، اما به نوعی او مطمئن بود که او ندارد، و در حال حاضر رفتن به خانه، بدون انتظار برای نتیجه. و مادربزرگ من هنوز به لیست ها نگاه کرد و نام Podgornaya را دید. این آغاز بزرگسالی بود - یک خوابگاه، مطالعه، اردوگاه کارگری.

عشق، احساسات ...

"پدر آینده من، الکساندر ساموخین، در دوره مادرم حضور داشت. او به یاروسلاویل از ولادی کاکاخ آمد و برای هشت سال مادر بزرگتر از مادرش بود. او قبلا از شیکر فارغ التحصیل شده بود، به عنوان یک طراح کار کرده بود. تصور کنید تقریبا همه همکلاسی ها با او دوست بودند. پدر گفت که آنها بعضی از زیبایی ها را آموزش داده اند، مادر من، در پس زمینه خود را به نظر می رسد کمی زرق و برق دار - در لباس مد لباس، بلند و باریک، نامرغوب. علاوه بر این، مادربزرگ من دختران من را زیر گلدان بریده بود، به طوری که مراقبت از "موهای مد روز" آسان تر بود. بابا در توجه زن شنا کرد. اما به زودی همه چیز تغییر کرد در تابستان، دانش آموزان به سیب زمینی فرستاده شدند. باید روشن شود که در مسیر آنها دو نفر از دوستان خوش تیپ - سبیل، پدرم و یک مرد بلندی وجود داشتند. بنابراین بور ابتدا به مادرش توجه کرد، که بلافاصله نزدیکترین دوستش را مطلع کرد. در پاسخ، پدر فقط خندید: "اما شما، آن را ترک کنید، این یک پرونده جنایی است. او یک کودک است! »اما با این وجود او شروع به نگاه کردن به مادر من کرد. او فکر کرد: "و Podgornaya چیزی نیست - و یک شکل و چشم!"

والدین من عاشقانه را شروع کردند

به زودی آنها شروع به ملاقات کردند، یک آپارتمان را اجاره کردند و از خوابگاه خارج شدند. این حقیقت که مادر من برای مدت طولانی از مادربزرگش پنهان شده بود، تنها مارگاریا از اعمال قلبش آگاه بود: در عشق مادرش افتاد و بلافاصله نامه ای به خواهرش نوشت. وقتی مادر من هجده ساله شد، او و پدر امضا کردند. عروسی بسیار متوسط ​​بود: در حلقه های اداری رجیستری، در منزل میز روی میز گذاشت. عروس پوشیدن لباس شلوار و بدون حجاب بود. والدین از صبح تا شام یاد گرفتند، هیچ وقت برای سرگرمی وجود نداشت. و مادر من در تمام اجراهای دانشجویی مشغول بود. خدا را شکر، مادربزرگ من دخترش را در صحنه دید. اما قبل از اجرای فیلم، آن را نمی دیدم. مادر من وقتی بیست و پنج ساله بود که مادربزرگ من از سکته مغزی فوت کرد. به تازگی نامه ای به دستش دادم: "من شوکه شده ام، من به شما افتخار می کنم، Anechka. تصور کنید که همیشه در ردیف دهم، در جایگاه دهم قرار می گیرم و به شما نگاه می کنم. " مادرم بیست ساله بود که من متولد شدم پدر و مادر در حال حاضر در روستوف زندگی می کردند و در تئاتر جوان تماشاگران تحت مدیریت ویاچسلاو Gvozdkov کار می کرد. او پدرش را به این شرکت سپرد و مادرم را به زایمان برد. اما در نتیجه، او تقریبا تمام رپرتویو را در این تئاتر ضرب کرد. گودوذوف علیه بازیگران زنش بود که حتی مادرش را تهدید می کرد که نقش او را محروم می کرد. اما او از دیکتاته اطاعت نکرده است، که من از آن بسیار سپاسگزار هستم. و آن شروع شد - پوشک، ryazhonki ... صادقانه، مادر من در روح گم شد. نه تنها در شرایط خوابگاه نه چندان گرم، بلکه شبهای بیخوابی، و مجبور شدن به خانه "دستگیری". علاوه بر این، مادر من در مرکز به اصطلاح اسرار پشت صحنه بود. او در "Cyrano de Bergerac" تمرین کرد و به زودی برگزار می شود. و به طور ناگهانی، در آخرین لحظه، نقش به بازیگر دیگری داده شد بدون هیچ دلیلی ظاهری. زمان ها آسان نبودند، اما از آنجایی که پدرم نقاشی های نقاشی های گچ را بخشی گزینم، آنها بعد از مدتی بر روی دیوار آویزان شدند، ما خیلی بهتر از دیگران زندگی می کردیم. شما می توانید بگویید که او اولین کارآفرین در محیط بازی بود. پدرم پولی به دست آورد، لباس های محلی را از طرف مادرش خرید. تصور کنید که او چگونه از سر تا پا در "شرکت" لباس پوشیدنی است، به دوستانش می گوید: "و من ساشا می داند که چگونه پول می گیرد!" من در خوابگاه سرگرم کننده بودم، که در آنجا بسیاری از بچه ها درهم ریختند. هر کس به دیدار یکدیگر رفت، درهای هرگز قفل نشدند. بعدها والدین این بخش زندگی را با گرمی به یاد آوردند. با این وجود، مادر من برای چیزی بیشتر تلاش می کرد، او می خواست به اندازه کافی دست یابد، زیرا نه به هیچ وجه که او یک بار قول داد که او هرگز نیاز ندارد. هنگامی که مادر من به پدرش گفت: "ما باید به لهستان برویم! آنها می گویند که شما می توانید به درستی آنجا بمانید. " پاپا شگفت زده شد: "چی می خواهیم در آنجا انجام دهیم؟" بدون تردید جواب داد: "بله، حداقل یک راننده رانندگی کنید!" - خدا را شکر که این اتفاق رخ نداد: در آن لحظه در افق دستیار کارگردان، الکساندر Prosyanov، که به روستوف به دنبال یک بازیگر در نقش مرسدس در فیلم "زندانی قلعه اگر." او یک عکس در بخش بازیگر مادرش را دید و به خانه رفت تا آن را با اصل بررسی کند. تصور کنید: یک دختر می آید برای دیدار با او در لباس پوشیدن با یک حوضه، بدون گرم آرایش. همانطور که به نظر می رسید او یک موس خاکستری است. مادر به یک گلوله به اتاقش پرواز کرد، یک ماراتن را رهبری کرد و نقش اول نقش اول را بازی کرد. مادرم در نامه ای به مادربزرگم نوشت: "شاید این پد راه اندازی است که من شروع به کار خواهد کرد. کارگردان Georgy Yungvald-Khilkevich پرسید که در آن من، یک دختر جوان، چنین عمق در چشم دارد. اما شما می دانید که چقدر من دچار غم و اندوه دیگران هستم، چگونه همه چیز را نگران می کنم. " در طول سالها، مادر من تغییر کرد، سخت تر شد. دیوار بین خودم و بقیه مردم ایجاد کردم ...

تیراندازی

من به شدت متقاعد شده بودم که مادر من زیبا و بدون آرایش بود، اما اهمیت زیادی برای ظاهر او داشت. من هرگز خانه را ترک نکردم. به یاد داشته باشید، برای چند ساعت تماشا کردم که چگونه مادرم نقاشی کرد، او را تحسین کرد. من حدود سیزده ساله بودم، جلوی نشستم و به مادرم نگاه کردم که یک فاکتور محض است. در ابتدا او شیشه های جادویی، جعبه ها، جعبه های پودری را گذاشت. مراسم تناسخ به مدت طولانی ادامه یافت و سهم شیر از زمان به مژه ها سپرده شد. هنگامی که او را به اتمام رساند، او آهی کشید: "خدای من! چگونه می توانم آنقدر از آن بیمار باشم؟ و من نمی فهمم که چگونه می توانم از نقاشی بدم بیاید؟ مادر زودتر مادرش را در نقش مرسدس بازی کرد، به عنوان مدیر یوری کارا او را به تصویر «دزد در قانون» دعوت کرد. این فیلم پیش از "زندانی قلعه" آمده است، بسیاری از آنها نقش اول مادر را ریتا می دانند. به هر حال، قهرمان داستان فازیل اسکندر به طور متفاوتی نامیده شد، مادر که اصرار داشت که به افتخار خواهرش تغییر نام داده است. من در سوچی، زمانی که "دزد در قانون" بر روی صفحه نمایش آمد، در استراحت بودم. من مجبور شدم با مادربزرگم به فیلم بروم، با وجود اینکه من تنها پنج سال سن داشتم. گارد دیدم و گریه کردم: "اوه دختر، چطور به ریتا نگاه می کنید! آیا شما با هر فرصتی دخترش هستید؟ »حتی موهایم را مانند مادرم داشتم. بعد از جلسه، مادربزرگم نمی توانست مدت زیادی را برای من آرام کند: زمانی که مادر من در پایان فیلم در یک لباس قرمز در امتداد مسیر حرکت می کند و پدرش در او می خندد، من در کل تالار فریاد می زنم: مام کشته شد! بسیاری از فیلمهای مادرم را بررسی کردم، اما نه «دزدان در قانون» - این تصور بیش از حد کودکانه بود. مادرم به من گفت چقدر دشوار بود که او تمام شود. هنگامی که تیراندازی به پایان رسید، معلوم شد که کافی نبودن قهرمان دروغین در چمن. با دشواری در استادیوم یک پچ زمین با چمن سبز پیدا شد - این در پایان اکتبر بود. مادر من برای مدت طولانی در زمین یخ زده قرار داشت و در نتیجه شروع به گرفتگی ... شروع به عقب نشینی کرد، به جلسات با مخاطب رفت. مشکلی با من داشت. و سپس تصمیم گرفتند که با والدین پدرم زندگی کنم - مادربزرگ و پدربزرگم (شوهر دومش، داگستن) در ولادی کاکاخ. مادربزرگ اسکندر، پس از آنکه من در آن روز نامگذاری شدم (حتی در همین روز متولد شد)، خیلی سخت بود، اما پدربزرگ نبی حسنویچ، من را به شدت از بین برد، دائم جواهرات را تحویل گرفت. من همه را در طلا گرفتم - حلقه ها، گوشواره ها، زنجیرها. زمانی که پدر و مادرم مرا بردند، نبی به مادربزرگ من ساشا گفت: "من عاشق این دختر خیلی زیاد هستم که بدون آن احساس خستگی می کنم." در تابستان، زمانی که آنها را دیدم، پدر بزرگ من تعطیل بود. پس از آزادی "دزدان در قانون"، مادر من برای دیدن من به ولادی کافکاز آمد. خدای من، غیر ممکن بود که خیابان را با او بگذراند! مردان به معنای واقعی کلمه، گردن خود را پوشانده اند. من در کنار او راه می رفتم، مانند یک سنبله کوچک، و من با افتخار پر شدم. درست است، در مدرسه من مخفی شدم که مادر من بود - سعی نکنید که تسلیم نشوید. پدر و مادر من در لنینگراد، در هتل Sovetskaya برای اولین بار زندگی می کردند. قبل از آنها یک انتخاب وجود داشت: مسکو یا شهر در Neva؟ پدر به یاد می آورد که همه چیز توسط یک شب عاشقانه، یا به جای آن، یک شب سفید انتخاب شده است. آنها در پل Fontanka ایستاده بودند، و مادر من گفت: "چه شهر زیبا است! بیا اینجا اینجا باشیم اما مادر من، لنینگراد را تنها نادیده گرفت، چون بدون وقفه برداشته شد. مادربزرگ من به طور دوره ای من را به او برد تا به ساقه برود. در شش سال من از تیراندازی فیلم "گانگستر در اقیانوس" بازدید کردم. برای یک ماه تمام مادربزرگ من و من در یک کابین در یک کشتی محموله ی خشک زندگی می کردند. در آنجا من با بازیگر سرگئی کریلوف دوست شدم. ما در مدرسه با او بازی کردیم او خندید: «مطالعه، ساشا، همه در مدرسه« مالاکو »می نویسند و شما« شیر »را نوشتید!» در فیلم «دنس سزار د بناز» حتی در قسمت کوچکی از یک دختر کوچک کولی، که در دست مایکل Boyarsky، این من است. بویارسکی بت من بود این فیلم در تابستان به ضرب گلوله کشته شد. گرمای باور نکردنی وجود داشت، و مادر من مجبور به رقص با حلقه ها بود. من به یاد می آورم که چگونه عصبانی شدم، در ژان فرید کارگردان بودم: او تمام روز زیر یک سایبان نشسته و آب را با یخ می کشد و مادر من در خورشید در کرست!

من مبهم به یاد می کنم تیراندازی "شکار تزار" در سواستوپول، اگر چه تمام این زمان من با مادر من زندگی می کردند. فقط تعداد زیادی از جلسات شبانه با بازیگران، داستان ها، حروف الفبا. در آن زمان من نیکولای ارمنکو را دوست داشتم. به طور کلی، تمام دوران کودکی من با بزرگسالان گذشت، و والدین من از آن جلوگیری نکردند. پس از فیلم "قطار به بروکلین"، مادر من با رادیون گازمنوف و مادرش دوست شد. این دوستی تا پایان روزهایش ادامه یافت. هر زمانی که پدر و مادر من در کسب و کار شرکت کردند، من به شدت نگران بودم، گریه کردم. من تا آن زمان بیست سالم بودم آنها را مجرم میکردم. احتمالا، من فقط کسانی را که پدربزرگ و مادربزرگشان بودند، خواهند شناخت. اما در غیر این صورت غیرممکن بود ... چنین وضعیتی در زندگی من وجود داشت، من هم همین کار را می کردم: من کودک را با یک فرد بومی ترک می کنم و حرفه ای را دنبال می کنم. پدر و مادرم مرا به آپارتمان خود بردند وقتی که آنها مسکن خود را دریافت کردند - یک اتاق در آپارتمان جمعی. من هشت ساله بودم مادرم به ندرت به خانه می آمد، اغلب با پدرم وقت می گذشت، ما آب نداشتیم. مامان فوق العاده ستاره دار بود، هنوز هم در تئاتر "خانه ی بالتیک" شرکت داشت. درست است که او کمی بازی کرد، اما او هرگز مانند یک بازیگر تئاتر نامعلوم احساس نمی کرد. او دایره ای جدید از مخاطبین - افراد از کسب و کار دارد. در آن زمان مردم به تئاتر متوقف شدند. یک روز، تنها پانزده نفر به بازی "قلعه سوئد" آمدند. بازیگران بیش از تماشاگران بودند. این کار در اتاق خالی انجام شد و مادر من تصمیم گرفت که تئاتر را ترک کند. او به عموم مردم رفت، خواست برای بخشش و مرحله را ترک کرد. مامان و پدر پیشنهاد کردند که تئاتر را ترک کنند، تجارت کنند. اما پس از آن او برای چنین عمل آماده نبود ....

مرحله زندگی

یازده سال - برای من یک مرحله خاص در زندگی است. سپس به یک بزرگسال تبدیل شدم. در تابستان، وقتی که من در ولادی کاکاخ تعطیلات بودم، پدربزرگ عزیزم نابی مرد. برای من، از دست دادن او یک شوک بزرگ بود. در این لحظه، پدرم تماس گرفت و گفت: "ساشا، ما با مادرت روبرو شدیم. او اکنون با عمو دیما زندگی خواهد کرد. " دیما را خوب می دانستم، او عضو خانه ما بود. این حقیقت که او در عاشق مادرش بود با چشم غیر مسلح دیده می شد. دیما دوست داشت که شوخی کند: "پس دختر شما رشد خواهد کرد، من با او ازدواج خواهم کرد!" - چگونه آنها با یکدیگر ملاقات کردند؟ آنها توسط آهنگساز ایگور آذاروف معرفی شدند. مامان یک ترانه با او را ضبط کرد و تصمیم گرفتند این رویداد را در یکی از اولین کافه های تعاونی در شهر، متعلق به Dima، نشان دهند. از آن زمان، دیما همیشه از ما دیدن کرده است. پدر، ما باید او را به او بدهیم، مرد آرام و بی تحصیل، به این ترتیب این وضعیت شایسته بود، بدون هیستری. احساسات دیمین حتی برای نابینایان و ناشنوایان هم قابل توجه بود. من، رک و پوست کنده، این عشق را هرگز در زندگی ام دیده ام. او نمیتوانست بدون مادرم به مدت پنج دقیقه وجود داشته باشد. وقتی او به آشپزخانه رفت، بلافاصله شنید: "ماشا، کجایی؟ من نمی توانم بدون تو زندگی کنم در سی سال مادر من با دیما در کلیسای سنت نیکلاس ازدواج کرد. او در یک لباس بلند لوکس زیبا بود و به نظر من مثل یک فرشته بود. من با افتخار یک قطار برای عروسم آوردم. عروسی در زمستان، درست پس از تولد مادر من، برگزار شد. به یاد دارم دیما شوخی می کند: "من امیدوار بودم که با یک زن که بیست و نه ساله بود ازدواج کنم و با سی ساله ازدواج کردم. وقت ندارم

چگونه به پارگی والدینتان واکنش نشان دادید؟

صادقانه؟ پس از طلاق، پدرم را گرفتم. از آنجا که مادر من آغازگر تعطیل بود، با پدرم رفتم. فقط در حال حاضر من درک می کنم که یک ضربه برای مادر من بود. او مرا متقاعد کرد که برای مدت طولانی بمانم، اما من بی ادب بودم. پدرم به زودی از سوتلانا، که پیش از ازدواج با مادرم، هجده سال پیش ملاقات کرد، ازدواج کرد. در اینجا یک داستان از عشق است! سوتلانا با دو فرزندش به پدرش نقل مکان کرد و ما پنج نفر در یک آپارتمان کوچک بودیم. مامان با نیروی جدید شروع به متقاعد کردن من کرد: "ساشا، می دانید، پدر در حال حاضر دشوار است. او نمیتواند خودش را در مورد خودش بگوید. ما شما را بهتر می بینیم. " و من رها شدم درست است که ما در آپارتمان های اجاره ای زندگی می کردیم، به طور مداوم از یک به دیگری حرکت می کردیم. بنابراین تمام داستانهایی که آنا ساموخینا با یک میلیونر ازدواج کرد، درست نیست. دیما به خاطر مادر من خانواده را ترک کرد و آپارتمان را به همسر سابق خود ترک کرد. مامان و دیما سخت کار کردند و از یک کافه کوچک با میزهای پلاستیکی و صندلی موفق به ساخت دو رستوران معتبر شد. من فکر می کنم مادر من در دیما رشوه، عزم او و به وضوح ویژگی های رهبری بیان شده است. او این را در مردان بسیار قدردانی کرد. پدر یک فرد ملایم، هوشمندانه و باهوش است.

چه رابطه ای با پدربزرگتان دارید؟

به راحتی می توان گفت، ناامید کننده است. اگرچه دیما اعتراف کرد که من فراتر از سال هایم هوشمندانه بودم و اغلب با موضوعاتی جدی در ارتباط با من درگیر شدم، نمی توانم بگویم که ما با هم متحد شدیم. دیما به طور مداوم با من شنیده بود، اسکار نوجوان من را خشمگین کرد، و البته، من مرتکب جرم شدم. من مظنون هستم که مادرم به خاطر من با او مخالف است. در آن زمان، من به طور جدی علاقه زیادی به خواندن داشتم. و من به هیچ دوست، هیچ کس، هیچ تاریخی نیاز نداشتم. دیما هشدار داد: "کودک در بخش، حلقه ها حضور ندارد، با همسالان ارتباط برقرار نمی کند! و مهمتر از همه - آیا انگلیسی را مطالعه نمی کند! »اما مادر من مرا به من فشار نیاورد و برای سرگرمی های من بسیار وفادار بود. پس از طلاقش از پدرش، او نرمتر شد. من می توانم طناب را از او پیچ و تاب کنم. به احتمال زیاد، این به خاطر احساس گناه ایجاد شد. بعدها مادرم اعتراف کرد: "برای شما متاسفم، انگلیسی را مطالعه نکردم و به شما نفهمیدم چگونه مدیریت می شود. و همه به دلیل این واقعیت که شما پدر خود را طلاق دادید، پدربزرگ مرد، با مادربزرگ خود زندگی کردید. با این حال شما مجبور شدید مثل یک بز سیدورف بخورید! »در سیزده سالگی میل داشتم نقاشی کنم و روی چیزهای مادرم امتحان کنم. به یک کلام، من می خواستم در اسرع وقت به یک بزرگسال تبدیل شوم. مامان و دیما مشغول ساختن خانه ای در یک کشور بودند و اغلب چندین روز شهر را ترک کردند. در غیاب مادر من دوست داشتم به گنجه او صعود کنم و تمام لباس های شبانه، کلاه گیس ها، شلوار و شلوارها را اندازه گیری کنم. من دوستان او را در لباس پوشیدن مخمل مخملی دیدم. من در اطراف آپارتمان رفتم و احساس کردم گرتا گاربو در یک هتل لوکس است. یک بار بعد از یک "سالن" دیگر، ظرف ها را شسته و به طور تصادفی آستین های لباس پوشیدم. مامان باید به زودی به عقب برگردد، بنابراین من به سرعت لباس پانسمان من را در گنجه گذاشتم. و بنابراین مادر من صعود می کند به کمد پشت لباس خواب او. "ساشا، آیا شما آن را پوشید؟" من پاسخ داد بدون پاسخ دادن: "نه، البته!" مامان: "ساشا، دروغ نگو! آستین ها مرطوب هستند! خوب، فقط کت و شلوار خود را گذاشتید، اما چرا دروغ گفتن؟ "مامان می تواند یک مرد را برای هر گونه تخفیف ببخشد، اما او دروغ نمی تواند. پس از آن او چند روز با من صحبت نمی کرد. برای درس بقیه زندگی ام یادآوری می کنم. اگر من همیشه می خواستم مادرم را فریب بدهم، لباس شب یلدا را به یاد آوردم - و تمایل به دروغ بلافاصله ناپدید شد. در سن پانزدهم سعی کردم سیگار بکشم. یک روز مادر من به اتاق من می آید، و من فقط لباس را تغییر دادم و دو سیگار کشیدم به زمین افتادم. من، مثل ویتسین، به سرعت یک سیگار، و سپس دیگری را گرفتم. مامان حتی گیج شد: "خب، من رفتم." نقض نادان کار خود را انجام داده است، از آن پس تمایل به سیگار ناپدید شده است. در مدرسه، من بهترین دوست را داشتم، نام او ورا بود. به دلایلی، والدینش او را مجبور به رفتن به روز تولد من کردند. اما ورا نافرمان شد و آمد. به طور طبیعی، من طرف یک دوست را گرفتم، متقاعد شدم که والدین او هیولا واقعی هستند، که باید آموزش داده شوند. و او را به صرف شب، با وجود این واقعیت است که او بسیار می ترسم به فریب مادر من. چه ترفندی ما را ندید! اتاق من در کنار درب جلو بود، علاوه بر این، بالکن بود که مناسب برای پنهان کردن آن بود. بنابراین ما سه روز تمام صرف کردیم. شب، هنگامیکه مادرم به اتاق آمد تا شب خوبی برای من بگذارد، ورا در تی شرت به بالکن بیرون زد، با وجود این واقعیت که زمستان بود. در شب، غذا او را از یخچال گذاشتم. یک روز مادرم مشکوک به چیزی بود: "ساشا، با شما چه اتفاقی می افتد؟" شما همیشه در اتاق خود تنها غذا می خورید. " من جواب دادم که به فضای شخصی نیاز ندارم و از من نترسید. ما بازی کردیم که با رفتن به ورا به خیابان، آنها از پلیس مخفی شدند. وقتی مادر ورینا به من آمد، ناامید شدم تا یک دختر پیدا کنم، من، با نگاه صادقانه به او نگاه کردم، گفتم که دوست من را برای سه روز دیدم. سپس ورا شادی پدر و مادرش را بر عهده گرفت و به خانه برگشت ... مامان در مورد این داستان تنها در انتقال "Club Bluff" یاد گرفت. او مطمئن بود که من همه چیز را پیش کشیدم و بعد از یادگیری حقیقت، من مدتها نبودم.

آنا متوقف شد تا در فیلم ها عمل کند و رستوران ها را در آورد

مادرم در سال سوم کار نمی کرد، زمانی که در کشور و در سینما یک بحران عمیق وجود داشت، و پس از آن پیشنهاد می شد که به عنوان یک فلفل قرمز سقوط کند. وقتی شکست خورد در حرفه، او مکث را با یک رستوران پر کرد. مامان خود را با یک داخلی آمد، ساخته شده یک منو. ما باید به او اعتماد داشته باشیم، مادرش شگفت آور است. که تنها یک دسر "آنا" هزینه، از محبوبیت بسیار لذت می برد! مامان به طرز وحشیانه نقش زن کسب و کار را دوست داشت و او با آن کاملا مقابله کرد. در رستوران به عنوان میزبان مهماندار عمل کرد، شخصا میزبان جرارد Depardieu، پیر ریچارد، و Sylvia Kristel، و گروه "Aerosmith". ناتاشا کورولوا جشن تولدش را در رستوران ما جشن گرفت. من به یاد می آورم که تحمل سختی مادرم را داشتم، صدایی در دستش بود: کارکنان باید حفظ شوند. برای روزهای آخر، او و دیموی در رستوران ناپدید شدند. و همه هفت سالی که ما با هم زندگی می کردیم، عملا بخشی از آن نداشتیم، ما با هم کار کردیم، با هم بودیم. شاید این خطا بود در نتیجه، آنها از یکدیگر خسته شدند. طلاق با دیما سنگین بود اما، به نظر من، احساسات آنها بعد از عروج خنک نشوند.

چرا آنها شکست خوردند؟

هر دو شخصیتی دشوار داشتند. شما می توانید بگوئید، من بر روی یک سنگ برداشتم. مامان واقعا از استقامت در افراد قدردانی کرد و اجازه نداد خودش را ترک کند. من به یاد نمی آورم که تا آن زمان پاپ صدای خود را حداقل به صدای او بلند کرد. دیما کاملا غیرقابل تحمل بود - زمانی که یک درگیری وجود داشت، به معنای واقعی کلمه متورم شد. می تواند منفجر شود، فریاد می زند. این مامان خیلی سخت بود. اما داستان به پایان رسید، اما احساسات باقی مانده است. دیما به نوعی به من اعتراف کرد: همانطور که مادرش را دوست داشت، هیچکس عشق نخواهد داشت. اما زندگی ادامه دارد من امیدوارم که در زندگی او هنوز عشق زیادی به وجود آید ... مامان دیما را برای هیچ جایی نگذاشت، او را ترک خانه ای کرد. من به مادربزرگم فرستاده شدم، که تا آن زمان از ولادی کاکاوکان به سنت پترزبورگ نقل مکان کرد. من فکر می کنم مادر من چنین کاری نکرد و صحنه های خانوادگی را دیدم. پس از طلاق از دیما، مادر و من برای رفتن به "زخم کردن" در کرواسی رفتند. این سفر فوق العاده در زندگی ما بود! هر شب ما به دیسکو رفتیم و تقریبا تا صبح. با ما سعی کردیم با مردان خوش تیپ محلی آشنا شویم. آنها بعد از او فرار کردند و فریاد زدند: "خواهران؟ مامان به شوخی گفت: "من احتمالا از خواهرم بلافاصله به عنوان یک مادربزرگ مجددا واجد شرایط هستم". برای سالهای زیادی ما این سفر را به یاد آوردیم ... مامان طلاق از دیما را تجربه کرد بسیار دردناک است. برای بقیه زندگی او او عبارتش را به یاد می آورد: "ساشا، حتی اگر عدم اطمینان از او پیشی گرفته است و گام به گام وحشتناک است، به هر حال انجام دهید. ماندن در آن جا که برای شما سخت است. " در طول این دوره، مادر من واقعا می خواستم به سمت مسکو حرکت کنم: آنجا خیلی کار کرد. من اغلب او را دیدم، و ما برنامه ریزی کردیم که به زودی به او می روند. اما در زندگی او یوجین Borisovich وجود دارد - یک نظامی سابق نظامی، یک افسر گمرکی. مامان در آن زمان واقعا نیاز به پشتیبانی داشت. ژنیا او را دید و در حافظه بدون عشق افتاد. ظاهرا، او تصمیم گرفت: در حال حاضر مادر من برنده نیست، و سپس هیچ چیز بیرون می آید. او برای مادرش به مسکو رفت و او را متقاعد کرد که به سنت پترزبورگ بازگردد. صادقانه، من در برابر آن بودم. اما در خانواده ما پذیرفته نشده است که در زندگی شخصی عزیزان دخالت کنیم. بنابراین، شایعات در مورد این واقعیت که مادرم از من خارج از کاوالیورها - یک بی معنی کامل است. او می تواند گوش دهد، مشاوره بدهد، اما او هرگز من را فشرد. و سعی کردم همین کار را بکنم. او فقط گفت که دوست دارد او در مسکو بماند. اما، ظاهرا، در آن لحظه او نیاز به یک شانه قوی مرد، و او بازگشت. ما باید یوگنی را به او بدهیم؛ او مادرش را با توجه باور نکردنی احاطه کرد، هر میل خود را برآورده کرد. مامان این را قبول کرد و من در نهایت ذهنم را در مورد او تغییر دادم. Zhenya همراه او را به تمام اجراهای، حتی با مادرش در تور رفت. همه چیز را در بالاترین سطح سازماندهی کرد، به طوری که مادر من راحت و راحت بود. اگر او در شب دوازده سالگی خوک ها و آناناس را می خواست، مطمئن بود که ژنی می تواند آن را بگیرد. وقتی مادرم به خانه یوگی در Vsevolozhsk نقل مکان کرد، تصمیم گرفت تا تا پایان روزهایش زندگی کند. بلافاصله، همه چیز در خانه بازسازی شد، گل های شگفت انگیز را بنا نهاد و یک چنگال قصر را راه انداخت. اما آنها از هم جدا شدند ... ابتدا ژنی متوجه شد که کنار او ستاره ی روی صفحه نمایش است، و سپس در مدرسه مادر بازی کرد، مصاحبه هایی را درباره فیلمبرداری او انجام داد. بعدها، به این نتیجه رسیدم که در کنار او فقط "عمه"، که باید همه آن را پرتاب و بشور، منحصر به فرد و منحصر به فرد. اما مادر من بلافاصله نشان داد که او هرگز نمیتواند زنی مطیع شرق را از او بیرون کند. در این زمان مادر من و من با هم سفر کردیم و حتی در فیلم کار کردیم. در فیلم "سه رنگ عشق" دیمیتری سوتوزاروف، من در جوانیام و در "The Black Crow" - نوه او بازی کردم. مامان مرا تحسین کرد، اما در واقع یک بار نمی خواستم که من یک بازیگر شوم! هنگامی که او حتی گفت که در کلیسا شمع می زند، اگر فقط وارد تئاتر شدم. او رویای من را در کسب و کار رستوران مشغول به کار بود.

چیزی است که من همیشه چیزی را فراموش کرده ام ... در تئاتر، جوراب شلواری مادرم من بدون پایان. هنگامی که او نمی تواند ایستاد: "لرد، ساشا، چقدر می توانید! من در تابوت دروغ می گوییم، اما هنوز هم می آیند و از تختخواب می گویید! »مادرم چند روز گذشته در بیمارستان گذشت. او گفت: "من نمی فهمم که چه اتفاقی برای من افتاده است. به نظر می رسد فردا من از خواب بیدار شدم و سالم بود ... "مادرم اساسا یکنواخت است. به من بگویید، چه نوع شخص عادی نیاز به قرار دادن او در مهمانی دارد؟ و مادر من نمی خواست در خانه مریض شود. هنگامی که او گفت: "شما من را متکبر، من را به پزشکان برسانید." بنابراین مادرم به شماره هزاره 3 رفت. او به صلح نیاز داشت، نه برای دیدن من، در اطراف آپارتمان با چشمان در حال زدن و دائمی در حال ارائه یک یا دیگر. من می خواستم آن را به هیچ وجه از بین ببرم و از توجه بیش از حد خسته شدم. و او می خواست زندگی آرام و بدون سر و صدا را ترک کند ... مادر من یک اتاق جداگانه با یک تلویزیون داشت. خوشبختانه، او موفق به تماشای یکی از آخرین فیلمهایش "خانه بدون خروجی" شد و از این کار بسیار خوشحال شد. ریتا و من هر روز به مادرم مراجعه می کردند. دوستانش آمدند، پدر و دیما در نزدیکی آنجا بودند. مادر در خواب با لبخند روی صورتش میمیرد پرستار به من یک داستان شگفت انگیز به من گفت. تقریبا دو ساعت با صدای زنگ زنگ زنگ زنگ زد و به اتاق مادرش رفت ... در سال های اخیر، مادر من عاقل تر، نرمتر شده است. به بسیاری از سوالات فلسفی متناسب است من از شایعات بی اساس، نفرین می کردم او نوعی کمی بیش از مردم بود. در آخرین روز زندگی او گفت: "اگر من بیرون بیایم، دیگر بازیگر نخواهم شد، من خیریه خواهم ساخت." این کلمات صدا را خفه نکرد - پس از آنکه همه شخص در آستانه مرگ ایستادند. می دانم، مادر من زمان زیادی برای انجام دادن دارد، زیرا برای هر آنچه که انجام داده است، او همه چیز را به خوبی انجام داد. مادر من نیز گفت: "من همه را ببخش. Ani شما می دانید دیگر وجود ندارد. " متأسفم متاسفم که من وقت نداشتم که مادر خود را هدیه گران بگذارم. و من خیلی روی آن خوابیدم! مادر من یک کارت بچه با لاله های حک شده داشت که من تا هشتم مارچ دست خودم را ساختم، نامه های مادرم، خواهران من، نامه های اول من. در عمق روح او، او شخص بسیار احساساتی بود. فقط در مراسم خاکسپاری، متوجه شدم که من نه تنها مادر خود را از دست دادم، بلکه نزدیکترین دوست من را نیز از دست دادم. در سخت ترین لحظات زندگی من، مادر من همیشه جادویی در نزدیکی ظاهر شد. و اکنون، وقتی که بر روی صحنه میروم، تصور میکنم: در اینجا او در جایگاه دهم در دهم نشسته است و به من نگاه میکند ...