بازیگر Lyubov Rudenko، بیوگرافی

اغلب شوهر و همسر عادت می کنند، بچه ها، یک آپارتمان مشترک و ترس. ترس تنهایی خوب، جایی که پس از چهل نفر به یک زن ناپدید می شود؟ در کجا باید یک شریک تازه در زندگی ببیند؟ برای آشنایی در خیابان؟ در مترو؟ در کافه اکثر ما به سادگی هیچ جایی نداریم ... چطور بازیگر Lyubov Rudenko زندگی می کند، زندگی نامه ای که در مقاله ی ما در نظر گرفته می شود امروز، پیدا خواهید کرد.

این روز را به خوبی یاد می گیرم دقیقا صبح زود. من، به طور معمول، در اطراف خانه مشغول بودم. نگاهی به کیف پول - خالی. پروردگار، چه باید بکنم؟ در خانه چیزی برای خوردن وجود ندارد و آنها وعده داده اند فقط در یک هفته برای تیراندازی پرداخت ...

شوهر در کت و شلوار سفید در مقابل آینه است. در دست - هدیه من، یک بطری از آب توالت.


- کریل، - صدای لعنتی خائنانه، - من هیچ پولی ندارم. شما نمیدهید از انعکاس خود در آینه نگاه نکن.

- سیریل بی سر و صدا پرتاب می کند:

- بدون پول؟ مراقب باشید ...

در آن لحظه، زندگی خانوادگی من مانند یک پازل بی سر و صدا مبهم فرو ریخت و من چیز دیگری گفتم:

"تو مثل یک زن به من نگاه نمی کنی هرگز


و بعد از آن همه کریل، کریسمس را در آغوش گرفت، به من گفت: "آفتابی، در حالی که در همسایگان قرض می دهی، و من نیز خواهم داد، نگران نباش". اما او این را نگفت ...

خودش را سرزنش می کند من به آن عادت کردم من به شما آموختم که درباره هیچ چیز نگران نباشید حتی خانواده کریل هم نباید نگهداری شوند. چرا؟ یک همسر وجود دارد که از صبح تا شب صبح بخیر، مانند یک اسب وحشی، و به جای چیزی نیازی ندارد. چرا چیزی چنگ زدن؟


شوهر به عشق گفت: "تو خیلی قوی هستی، منو پایین گذاشتی" احتمالا او درست است - من همیشه سعی کردم روند را رهبری کنم. لازم شد سعی کنید ضعیف شوید، پس سعی کنید قوی شوید. و برای من کار آسانی انجام دادم.

خودت ... اولین کلمه من در زندگی. مامان کت من را خم کرد، دستم را پایین کشیدم و گفتم: "مامان!" از آن زمان، بیش از چهل سال گذشت. در آن صبح سرنوشت ساز، پس از گوش دادن به توصیه شوهرش، به آینه رفتم و شروع کردم. من یک زن ناآشنا را دیدم - خسته، ناراضی، ناخوشایند، خود را به مردی که برای مدت طولانی علاقمند نبود، اختصاص داده بود.

.. خدایا، چقدر زیبایی او در جوان بود! دیوانه! البته این همه بی معنی است. اما الان فقط این را درک می کنم. و بعد ... از دوران کودکی با چهره های زیبا احاطه شدم. مامان، پدر. مادربزرگها، پدربزرگها. بنابراین، من اعتقاد داشتم که مرد من، شوهر من، قطعا باید غیر قابل مقاومت باشد. در نقش بازیگر Love Rudenko، بیوگرافی بسیار موفقیت آمیز بوده و در زندگی او خوش شانس بود - او دارای پسر تحصیلکرده و هوشمند است.


سپس GITIS عشق را به پایان رساند: آبی چشم، باریک، با یک سینه بور بلند. خنده - با من خسته نباش به طور کلی، زندگی خوب است و به خوبی زندگی می کند! و اینجا - سیریل. او در سال اول تحصیل کرد و بعد از فارغ التحصیلی از دانشکده مکانیک دانشگاه ایالتی مسکو وارد تئاتر شد. همیشه با یک سوزن لباس پوشیدنی، بوی خوش عطر گران است. بله، و با "گذشته" - گفتند، او ازدواج کرده، و حتی دخترش است. دختران گذر نمیکنند آنها بعد از او فرار کردند، و او مرا دنبال کرد. گلها به آرامی پوشیدند، با تاکسی به خانه میرفتند. او تمام طرفداران را جرأت داد. چه چیز دیگری نیاز به یک دختر بیست ساله دارد؟ البته در عشق

هنگامی که ما ملاقات کردیم، سیریل پیشنهاد کرد که رفتار کند.

من می گویم: "این را در Izmaylovo دور نیست." و او خندید و گفت که اکنون او انجام لزوما، زیرا او نیز در Izmailovo زندگی می کند. معلوم شد که از خانه من تا او - ده دقیقه. و او در مدرسه ریاضی، که بسیار نزدیک به خانه من بود، تحصیل کرد. با او، من هر روز به مترو رفتم. اما من از ده تا هشت خانه فرار کردم، چرا که در مدرسه ویژه فرانسه در خیابان آربا تحصیل کردم. و او بعدا ظاهر شد. ما یک خیابان را برای ده سال با اختلاف نیم ساعت راه می رفتیم!

در ابتدا، سیریل بعد از کلاس در موسسه، عشق را پس گرفت و سپس بعد از اجرای برنامه: پس از اتمام GITIS، دوره گونچاروف، من در تئاتر مایاکوفسکی به او رسیدم. بسیاری از بازیگران زن در تئاتر ما در سیریل دوست داشتند، حتی از خیابان بیرون می رفتند تا ببینند که برای من آمده است، و البته، حسادت می کنند.


دوره "آب نبات دسته گل" ناگهان پرواز کرد: بعد از شش ماه من باردار شدم. من حتی شک نداشتم که ازدواج کنیم. شوهر من بهترین خواهد بود و خانواده، علی رغم آنکه قبلا نتوانسته بود تقریبا ده سال با تاراتوت زندگی کند. هنگامی که او نیاز به کمک حقوقی داشت. او Lyova را به یاد می آورد. او یک وکیل است، سپس در Vnesheconombank کار می کرد. و آنها ملاقات کردند تاراتوت کمک کرد در قدردانی، مادر من یک مهمانی شام برگزار کرد. سپس آنها یکدیگر را با روش جدید دیدند. تاریخ شروع شد این دو سال طول کشید. Lyova، حتی در سفر به مادرش، حتی با بسیاری از pimping: "مامان، شاید شما پاپول داشته باشد؟ و من بچه ها را در خانه می گیرم درست است که در ابتدا پیچیده شده است - او همچنین دارای یک پسر است، شاید او دوست ندارد که من پدر او را "پاپول" می نامند. اما مادر من گفت: "لیوا حتی در کار می گوید که او اکنون دو فرزند دارد - سرگی و شما." سرگئی تارتوتا نیز یک بازیگر و یک شاعر مشهور است.


والدین من وقتی که نه ساله بودند طلاق گرفتند. بار دوم مادر من ازدواج کرد. او چهل و هشت ساله بود، لئو Semenovich Taratute پنجاه و سه. آنها با جوانان آشنا بودند. هنگامی که همسرش، بازیگر Lyudmila Fetisova، در تئاتر ارتش شوروی همراه با خواهر بزرگتر مادر من، ایرینا Soldatova کار کرد. ایرینا با Lyova و Lyusya دوست بود. این یک زن و شوهر شگفت انگیز بود. و مادر من، سالیان سال آنها را تماشا می کند، احساس رطوبت که با یکدیگر ارتباط دارند، حتی کمی عاشق هر دو به عنوان یک کل واحد. و ناگهان در سن سی و شش سالگی، لوسیا از یک سکته مغزی میمیرد. Lyova یک بیوه باقی مانده است، یکی پسر پسر سروریا را به ارمغان می آورد. مادرم مادرم پدرم را ملاقات کرد، آنها ازدواج کردند، مرا به من زدند و من را طلاق دادند.


سلیلی آنها را به طور جداگانه - آنها رنگ نشده بودند. Levushka پیشنهاد کرد، اما مادر من با حافظه لوس برگزار شد. و پس از آن یک روز او رویای خواب: به نظر می رسد از تخته سنگ بزرگ لوسی بیرون می آید، به آنها با Lyova روبرو می شود، به دست خود می پیوندد، و لبخند، برگ عقب. بیدار شدن، مادرم متوجه شد که لوسیا این ازدواج را برکت داده است. یک مورد دیگر وجود دارد. هنگامی که مادر و لوشکا به طور جداگانه به بازی در تئاتر ارتش شوروی رسیدند. ما در جلسه حضور داشتیم. سپس معلوم شد که از دو و نیم هزار اتاق پانسمان آنها دو همسایه داشتند - چهل و چهل و یک. سپس آنها متوجه شدند که سرنوشت آنها را می گوید: ازدواج کردن، بچه ها! و چقدر خوشحال شدم!

لیووا بلافاصله پذیرفته شد پاپولیا و لووشکا قبل از ازدواجشان خواستار برقراری ارتباط بودند. من دیدم که چگونه او در مورد مادرم مراقبت می کند، چگونه مادرم فورا شکوفا شد. ما با او دوست هستیم. او مانند لوشکا یک شخص بسیار قابل اعتماد است و حس شوق ناپذیری دارد. آنها حتی با طنز رفتار می کنند. کسانی که امروز برای اولین بار مادرم را می بینند می گویند: "بیا، نمی توانستم که او هشتاد باشد!" مامان به نظر می رسد فوق العاده است، زیرا او بیش از سی سال با عزیزش زندگی کرده است. او برای او است - نور در پنجره. و او برای او تا به امروز است - Dinochka، عزیز و عزیزم. مامان عزیزم: همه چیز مربوط به این مرد برای او مقدس است. او معتقد است که مهم ترین چیز در زندگی، کودکان، والدین و شوهر است. من همیشه به آنها نگاه کردم و فکر کردم: من همان خانواده را می خواهم!

و وقتی متوجه شدم که باردار هستم، تصمیم گرفتم که رویای درست بشود. من مطمئن بودم که سیریل خوشحال خواهد شد. من به او گفتم، و او فقط ... ناپدید شد. به تنهایی به سمت چپ بود، ترسیدم، می خواستم سقط جنین کنم. اما مادر من متوقف شد:

"این روشی نیست که یک روح داشته باشه!" بیایید رشد کنیم

- و در چه چیزی زندگی کنی؟

"من به تنهایی شما را بالا بردم و فرزندتان را به پای خود خواهم برد!" بیایید کمک کنیم

پدرم هیچ اقدامی را پرداخت نکرده بود، او هیچ شغل دائمی پیدا نکرد. بله، و مادر من در کمدی تئاتر تور در آن زمان به مقدار زیادی به دست آورد. گاهی اوقات پنج کپسول به اندازه کافی برای خرید یک پوند شکر نبود و من چهار صد و پنجاه گرم وزن داشتم. من فقیرترین لباس را پوشیدم در مدرسه ویژه فرانسه، هشتاد درصد کودکان "midi" بودند، والدینشان به خارج از کشور رفتند، بر خلاف من، نباید لباس های دیگران را پوشانند. بنابراین من می دانستم که چه نیاز است. اما پس از تصمیم گیری برای ترک کودک، من بلافاصله آسان شدم. بدون اشک در بالش، بدون عذاب.

و حامله با بازیگر عشق روودنکو آسان بود، بیوگرافی او به تمام طرفداران او شناخته شده است. من در تور به یوگسلاوی، بلغارستان، لنینگراد رفتم. او در دو فیلم - "صبر نکرد، حدس زد" و "Vasily Buslaev" ستارهدار شد. برای مدت طولانی هیچ کس در مورد وضعیت "جالب" من نمی دانستم: خودم احساس خوبی داشتم.

از بیمارستان، علاوه بر مامان و لیوا، عشق بهترین دوست کتای و شوهرش زنیا بود. Katya و من ده سال را در همان میز قرار دادند و سخنگویان خزنده بودند. ژنیا وانمود کرد که پدر باشد Nyanechka - گل و پاکت با پول، و او او را با یک نوزاد به پاکت گذاشت: "بابا، تبریک می گویم!" او با هم بازی کرد. او پتو را باز کرد: "وای! تو، من کوچکم!" و ما خندیدیم! بنابراین، ترک بیمارستان، پیچیده یک زن تنها با یک کودک را تجربه نکردم. آنها من را در یک تاکسی به داخل ورودی بردند و بارها و بارها گفتند: "خب، ما مأموریت خود را انجام دادیم. حالا بیایید!

و شروع شد: شب های بی خوابی، تغذیه، پوشک های شستشو، راه رفتن. این کمک هزینه سی و پنج روبل است - به عنوان یک مادر تنها. پول کافی نبود، و زمانی که تولیک دو ماهه بود، مجبور شدم در تئاتر کار کنم. پسر من با مادرم، خواهرش - عمه گالیا یا همسایگانش کنار رفت. من خیلی بازی نکردم، اما من حقوق و دستمزد کامل پرداخت کردم - گونچاروف دستور داد. زندگی بهبود یافته است


بسیاری، البته، همدردی: یک عشق با یک کودک - سخت است! من مات کردم: "چرا من از شما پشیمانم؟ جوان، سالم، آه-هوی! و دهقانان در زندگی هنوز هم بسیارند - تصمیم به رنج می برند! »حالا اکنون به یاد داشته باشید که فرض شما را مضحک است. با این وجود، در طول این سالها من "خورشید" را تجربه کردم. من بدون عشق و بدون امید به عشقم افتادم

یک تابستان ما با تئاتر رفتیم. اولگا پروکوفیفا فقط یک تولد بود. ما می خواستیم آن را ذکر کنیم، ما محصولات را در بازار خریدیم. و در فروشگاه ها هیچ ودکا وجود ندارد، فقط در رستوران - یک قانون خشک در کشور! سپس اولگا و من تصمیم گرفتند در رستوران نوشیدنی بگیرند. ما نشستیم، دستور داد یک فنجان، و زیر میز، ودکا را به یک بطری خالی از آب معدنی ریختیم، که با آنها به ارمغان آورد. ناگهان یک مرد می آید و می گوید:

"دختران، من تو را می شناسم." نام من Kolya است هنگامی که در "Mayakovka" او کار می کرد. و در اینجا با یک گروه در تور. شاید در شب می توانیم صحبت کنیم؟

ما خندیدیم:

"شما، مرد جوان، ما را از یک شرکت مهم دور می کند؟" نمی بینید چه اتفاقی می افتد؟

او همه چیز را فهمید، خندید:

- منتظر یک بطری آب معدنی با یک بازدید دیگر باشید.

در شب آنها را در اتاق می کشند.


درب را باز میکنم در راهرو، Kolya، و در کنار او - یک مرد خوش تیپ خیره کننده. من دستم را به طرف او می کشم، به او می گویم که من. و سپس ما مانند یک جریان الکتریکی زدیم. ما سکوت می کنیم و به یکدیگر نگاه می کنیم. بچه ها در حال حرکت به اطراف ما بودند، انگشتان دستشان را بریدند: "آیا ما شما را ناراحت نمی کنی؟"

این مرد سی ان ان گروه بود، ما تمام شب را صرف آواز خواندن او با گیتار برای دو صدایی کردیم. با گذشت، او گفت تعداد اتاق با لب هایش. متوجه شدم که من شب را با او خواهم خواند. به اولی گفتم: "من از شما خواسته ام به من شلوار جین سفید خود بدهید! »من خیلی ضعیف بودم، میترسیدم بگویم. و حالا من شلوار جین Prokofieva را می کشم و همه چیز را خیلی زیبا می بینم. من به شماره رفتم دلم تنگ می شود، دستم تکان می خورد. من دست کشیدن نوسان درب باز است - در آستانه آن است که در تنه آبی آبی روشن است. به طور خلاصه، شلوار جین باهوش از قدردانی ...

سپس او از تخت خارج شد و یک عکس از کیسه اش گرفت. او یک زن زیبا و بچه است.

"این خانواده من است، من آنها را هرگز، شما می فهمید؟"

من خوندم

"من به شما یک کلمه نخواهم گفت." و من هیچ ادعایی نکردم خداوند به من چنین احساسی قوی داد - چه تفاوت آن را تا چه زمانی ادامه خواهد یافت.

تماس بگیرید:

- سلام، عشق؟ سلام مطمئنا، من به یاد نمی آورم، دیروز من با شما به مترو رفتم. نام من Janos است. آیا می توانیم ملاقات کنیم؟

من می گویم:

"متاسفم، من چیزی را درک نمی کنم." چه کسی هستی؟

معلوم شد که او در نمایشنامه می تواند نام تئاتر را ببیند، آنجا رفت و تصویر من را در فضای پیدا کرد. ما به سختی صحبت کردیم لازم نبود وقتی او را ترک کرد، فقط برای خداحافظی به او گفتم. هیچ تردیدی نیست، هیچ درد. من خودم را برای یک اتصال کوتاه مدت تنظیم کردم و اعتراف می کردیم. در زندگی من یک مرد وجود داشت - و او دیگر نخواهد بود.


سپس در چندین رویداد در مسکو چند بار دیدیم. او حتی به همراه همسرش مرا دید. و من در کنسرت او بودم هنگامی که چراغ ها در حال حاضر خاموش بودم وارد سالن شدم. نمی دانم چگونه متوجه من شد. کل کنسرت به من نگاه کرد. سپس او گفت: "من برای شما آواز خواندن."

از کنسرت ما در یک ماشین رفتیم در صندلی عقب آنها دست ها را نگه داشتند و ساکت بودند. آنها نمی توانستند حرف بزنند، ما تنها نبودیم. و هنوز هم آنها را به همدیگر گفتند - از طریق دست.

برای من او تنها کسی بود. من هرگز چنین احساس دیوانه ای احساس نکردم، اگرچه بیش از یک بار در عشق افتادم.

من به یک جلسه توافق کردم وقتی او را دیدم شگفت زده شدم - او حدود شانزده ساله بود. من می پرسم:

"مرد جوان، چقدر ساله هستی؟"

"نوزده،" او پاسخ می دهد.

"این هم هست." و من - بیست و سه ساله، و کودک در حال حاضر است.


اما او او را ترسید. و چنین عاشقانه چرخید، من حتی انتظار نیست. ما برای تقریبا یک سال ملاقات کردیم، او با Torychka دوستانه، آنها شروع به فکر کردن در مورد عروسی. تمام تئاتر قبلا می دانست که من Janosh، پرسید: "هنگامی که شما ازدواج؟" او پس از اجرای مرا ملاقات کرد. من در همه جا در کسب و کار من در ماشین من سوار شدم. پدر و مادرش من را به یک مهمانی شام دعوت کردند. فکر کردم مادرش را دوست داشتم، اما او رابطه ما را متوقف کرد. وقتی متوجه شدم که من یک پسر دارم. Janosh در MGIMO تحصیل کرده و می گوید: "Lyubochka، Janosh می تواند آینده ای درخشان داشته باشد. آن را خراب نکنید - کودک دارید. "

- چرا شما در برابر آن هستید؟ پس از همه، شما سرنوشت مشابهی دارید.

و او پاسخ داد:

"به همین دلیل، به همین دلیل است ..."

و متوجه شدم که برای مبارزه بی فایده است. من زندگی او را خراب خواهم کرد - او و منو را از بین خواهد برد.

گریه کردم وحشت زده شدم، در اطراف تلفن در محافل راه می رفتم، اما زمان بهبود می یابد. به تدریج آرام شدم و به لطف این تمسخر، پدرش را یافت.

هنگامی که نام عمومی ما نامیده می شود:

- سلام به شما از سیریل، او می خواهد کودک را ببیند.

در حال حاضر نفس من از توهین منصرف شده است.

"این است که چطور است!" زمان پوشک پوشیده شده و شبهای بی خوابی را گذرانده است، حالا شما هم می توانید پسر خود را ببینید؟

"هیجان زده نباش!" او کاملا متفاوت بود، با Masha، دخترش از ازدواج قبلی، ارتباط برقرار می کند، کمک می کند.


این، ظاهرا، من را رشوه داد. ده سال از بی ثباتی از حافظه من حتی Levushka نمی تواند پاک شود. من چنین سرنوشتی برای پسرم را نمی خواهم. یک کودک نیاز به یک پدر دارد. به خصوص پسر: پس از همه، هر سوال را نمی توان به مادر من خطاب کرد.

ما با سیریل ملاقات کردیم، صحبت کردیم. من، مثل همیشه، عصبانی شدم: همه چیز با من خوب است، من با شکوه زندگی می کنم، جمعیت تحسین می شود، شاید به زودی ازدواج کنم. و او تکرار می کند: او فقط شما را دوست داشت و حالا من او را دوست دارم. آنها می گویند من را ببخش، زیرا به دلیل جوان بودن، به دلیل حماقت. حداقل پسر را برای دیدن من بگذار خوب، من جواب می دهم، فقط یک پدر هستم - نه یک کلمه. و پس از آن به طور ناگهانی شما دوباره ناپدید می شوید، اما ما چه می توانیم انجام دهیم؟ لازم نیست فرزند صدمه ببیند.

بیایید تولکر را از مهد کودک تابستانی بیرون کنیم. پسر من چهار ساله بود. سیریل و تولیا در قطار کنار یکدیگر قرار گرفتند. من به آنها نگاه می کنم: لرد، چقدر شبیه! و ناگهان تولیا می پرسد: "پدر، هنوز به من می آید؟" و بعد از همه، هیچ کس به او گفت که سیریل پدرش است. قلبم شروع به درد كرد. من متوجه شدم که به خاطر کودک من باید گلو از غرور من گام بردارم. در آن زمان درباره من خودم حداقل از همه چیز فکر کردم. می دانستم پسرم به آن نیاز داشت. و من به نوعی ...


اگر چه شاید برای ما امکان نداشت، اگر مادر سیریل نبود. نینا پابولنا سرطان داشت. ما با هم به سراغش آمدیم، او به ما میگوید: "شما، کیریل، شش ماه بعد با عشق ازدواج کنید. به من بپیوندید! »او می دانست که او در حال مرگ است و بعد از مرگ یک عزیز، شادابی شش ماه می گذرد. بنابراین سوال ازدواج به خودی خود تصمیم گرفت.

هر دو سیریل (شوهر و خواهرزاده)، زمانی که بدون زن بودند، به طور کامل از هم جدا شدند. من آستین هایم را بالا کشیدم و بگذارید همه چیز را به ترتیب قرار دهیم. این خانه تخریب شد، بیست سال پیش آنها آن را تعمیر نکردند. اجاق گاز را خاموش نكرد و آن را با یک چوب با چوب نگه داشت. در آشپزخانه آشپزخانه، که زندگی نمی کردند - هر دو اشکالات و مورچه ها. برای مدت زمان طولانی لازم است که سینک را تغییر دهید. یخچال و فریزر نشت می کند گچ بر روی سرش ریخته شد.

عشق هزینه ای برای تیراندازی دریافت کرد، به بازار رفت، تصویر زمینه، سیمان، بتونه، رنگ را خرید. نقاش را به چسباندن کاغذ دیواری، رنگ آمیزی پنجره ها و باتری ها، کاشی ها را برش داد. پدر، تنها دستانش را بر زمین گذاشت: "خب، عشق، یک صنعتگر!"


این واقعا کسی است که مقدس بود، بنابراین این پدر من است، کریل گرگوریویچ، حافظه روشن آن، اخیرا مرد. اگر آن را برای او نیست، شاید ما تا مدت طولانی با سیریل زندگی نمی کردند. نوه بدون حافظه دوست داشت و به من کمک زیادی کرد. من اغلب به عقب به خانه رسیدم، شوهر من قبلا رویا دهم را دیده بود، و پدر در انتظار بود: "عشق، چه خواهد شد؟ گل کلم مورد علاقه شما را سرخ کرده ام. "


و سپس او را به نام گل بر روی نام روز، پنهان در بالکن، و صبح آنها در حال حاضر در جدول: "عشق، این است که ما را با کریل." و همیشه پول برای روز تولد به شما خواهد داد: "خود را از من به آنچه شما نیاز دارید."

من از نظر احساس وحشتناکی در مقابل او عذاب می کشم، زیرا او به زودی پس از شوهرم فوت کرد و من شکست خوردم. پدرش مدتهاست بیمار شده است، اما به نظر می رسد که او مجاز به ترک، زمانی که هیچ کس برای نگهداری از آن وجود نداشت، هیچ ارتباطی وجود ندارد. من رفتم، سیریل شروع به زندگی با یک زن دیگر کرد، تولیا - با دوست دخترش. او نگران کسی نبود.


بنابراین زندگی خانوادگی من بین دو مرگ است: مادر و خواهر و برادر. مردم شگفت انگیز بودند. نینا پابولنا مسئول بخش پلی کلینیک کودکان بود. از روز صبح تا شب، او بچه ها را درمان کرد و به جز یک جعبه شیرینی، حقوق و دستمزد کم و خستگی هیجان انگیز، چیزی نداشت. پدر و مادر در طول زندگی خود در یک موسسه تحقیقاتی علمی بسته به عنوان یک مهندس عمران کار می کردند و یک تیم بزرگ را نظارت می کردند. پس از بازنشستگی، او در اطراف خانه کمک کرد، غذا خریدید و کاملا آن را پخته کنید. نه شوهر این کار را کرد، بلکه پدر در قانون است. هنگامی که ما با او صحبت کردیم. من می پرسم:

"چرا سیریل مثل شما نیست؟"

"پسر جوانتر،" او می گوید: "عزیزم، خراب شده ... باید او را ببخشید."

حالا خودم را ترساندم پس از آن، هوشمندانه تر خواهد شد - پرشور اقتصادی پووملیلا. من سیریل را فرصتی می دهم تا خود را مثل یک مرد اثبات کنم. من می خواهم در شانه هایم گریه کنم، آنها می گویند، اگر نه شما، پس چه کسی؟ و من همه چیز را به دست خود گرفتم. او احساس نیاز به مراقبت از خانواده را نداشت.

بدون نور، هیچ سپیده دم بیدار شد، او صبحانه پخته، او غذا Tolash، آنها را به باغ برد، و بعد به مدرسه، به مغازه ها، ناهار پخته و به تمرین برای تئاتر رفت. از آنجا من عجله کردم تا خانه تولیا را بگیرم، تغذیه، پدربزرگم را در آغوش گرفتم و به بازی ادامه دادم. من در شب به عقب برگشتم و حتی خسته نشدم. مبارک، خوشحال: همه چیز خوب است با من! فرزند من با پدر و پدربزرگش رشد کرد و مهمتر از همه، هیچ چیز برای من نبود. کریل و پسرش زمان زیادی را صرف درس خواندن کردند و همیشه موضوعات و منافع مشترک داشتند. گاهی اوقات فکر کردم: خدا را شکر که باردار شدم. هر زمان که او تولد داشت، حیرت زده؟


به طور خلاصه، نقش یک زن خوشبخت، من فوق العاده ای بازی کردم. کریل عمدا تلاش کرد که در آغوش بگیرد، بوسه کند و بگوید چقدر دوست دارد. دوستان من حسود شدند هیچ کس حتی مظنون به این که این زندگی به من هزینه بدهد. من یک آشپز، تمیزکننده، ماشین لباسشویی، یک ماشین برای پول بود، اما نه یک زن، عزیزم، تنها کسی که من می خواستم. در زندگی صلح آمیز، شوهرم و من به راحتی می گفتند، همه چیز درست نیست، اما من حتی از خودم فکر می کردم. با چهل سال، شما می فهمید که این جنبه از رابطه مهم است و جوانان فقط مراقب آن هستند، به طوری که هیچ کس نمی تواند چیزی از طریق دیوارها بشنود. بله، و من خیلی خسته ام


زندگی خانوادگی چیز آسان نیست. من از دوستانم حسادت می کردم و او به من گفت - برای کار: کریل کار حرفه ای خود را توسعه نمی داد. شاید برای این دلیل، شاید برای برخی دیگر، اما او اغلب از من عبور کرد. هنگامی که در زمستان، دوستان پشت سر او، به دور از عادل بودن، به حمام شهر دعوت شدند. من التماس کردم: "نه، منو بیا!" ترسو - با آنها ناپدید می شود. بعد از آنکه ماشین را در چکمه های پا برهنه کرد، به او گفت: "سیریل، برگشت!" اما او رفت ... سپس در پنجره نشسته بودم، گریه کردم، والریان را نوشیدم. صبر کن صبح